۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

نقد و تحلیل من از کتاب "فراوانی در بسندگی است"

کتاب "فراوانی در بسندگی است" نوشته ی ساموئل الکساندر که یک فرد تحصیل کرده در زمینه ی اقتصاده، توسط مترجم محترم آقای غلامعلی کشانی ترجمه شده که جا داره از ایشون بابت زحمات خیرخواهانه و بی دریغشون تشکّر کنیم.
اما در این کتاب، نویسنده که تحت تأثیر اندیشه های هنری دیوید تورو، شاعر و نویسنده ی آمریکایی قرار گرفته، به دنبال راهیه که بهتر از اقتصاد مصرف گرای کنونی _که واقعاً سیستم خوبی نیست_ باشه و سیستمی که در اون به انسان ها به چشم برده ها و ربات های بی ارزش نگاه نکنن بلکه ارزش و اهمیّت زندگی و زمان محدود در الویت قرار داده بشه.
اگرچه من فقط با نصف عقاید نویسنده ی این کتاب و هنری دیوید تورو موافقم، اما باز هم خوندن این کتاب برام خیلی مفید بود چون باعث شد دوباره به خودم بیام و معیارهای خودم رو برای زندگیم مجدداً مورد بازبینی قرار بدم.
من تمام سعیم بر این هست که نذارم هیچ چیز بر روی استقلال فکری من تأثیر بذاره، یعنی اگرچه خیلی هم دوست دارم از هر کس هر چیز به نظرم خوب باشه یاد بگیرم، اما نباید بذارم دچار تعصب و تقلید محض بشم چون در این صورت انسان هویت اصلی خودش رو از دست میده. همونطور که تورو (یا ثورو) هم میگه: ممکنه یه نفر دیگه بتونه جای من فکر کنه، اما این دلیل نمیشه که من خودم رو از نعمت فکر کردن محروم کنم!
به همین خاطر کتاب های مختلف و از دیدگاه های مختلف می خونم که در آخر بهتر بتونم تشخیص بدم حقیقت کدومه...
خوندن این کتاب رو به دیگران هم توصیه می کنم چون چیزهای زیادی میشه ازش یادگرفت و واقعاً از اون کتاب هاییه که جامعه ی امروزی بهش نیاز داره. من هم در اینجا خلاصه ای از نظرات خودم رو بعد از خوندن این کتاب می نویسم:
به طور کلی، لذت بردن از زمان حال و سازگاری با طبیعت مهم ترین لازمه های خوشبخت شدن انسانه.
متأسفانه شرایط اجتماعی و اقتصادی باعث شده بیش از حد در کار غرق بشیم و از طبیعت فاصله بگیریم، که این اصلاً چیز خوبی نیست.
هنری دیوید تورور هم به همین نتیجه رسیده و به ما هشدار میده از زندگی و لذّت هر لحظه غافل نشیم وگرنه یه روزی که دیگه خیلی دیره، متوجه خواهیم شد که تمام زندگیمون پوچ و بی معنی بوده.
حالا البته سبک زندگی ای که تورو در پیش گرفته بود و هم چنین آقای ساموئل الکساندر، نویسنده ی اصلی این کتاب، در نوع خودش سبک جالبیه هر چند من شخصاً اون سبک زندگی رو نمی پسندم ولی جالبه که اونها هم به همین نتیجه رسیدن که گیاهخواری و کاهش مصرف گوشت چه نتایج عالی ای بر سلامت جسم و روح داره.
تورو می گفته روزی دو یا حتی یک وعده غذا کافیه و بیش از حد خوردن ارزشی نداره، چیزی که امروز در علم تغذیه ی طبیعی بهش پی بردیم و می دونیم که پرخوری بده. اما از طرفی خوردن لوبیا و حبوبات، پختن غذا و هم چنین استفاده از نمک و موارد این چنینی، نه سالم هستن و نه سازگار با طبیعت. اینه که از نظر من اگرچه عقاید و سبک زندگی اونها تا حد زیادی خوب بوده و به هر حال هر کس در حد درک خودش چیزایی کشف کرده، اما من دارم می بینم که این راهکارهایی که برای ساده زیستی ارائه شده، هم چنان ناکامل هستن و قابل تکمیل. در واقع به نظر من این وظیفه ی خواننده هست که بعد از خوندن کتاب، راه مورد علاقه ی خودش رو پیدا کنه و قرار نیست نویسنده همه چیز رو بگه...
مهم ترین نکته ای که از این کتاب یاد گرفتم درک این بود که حقیقتاً بیشتر همیشه به معنای بهتر نیست، همونطور که می بینیم جمعیت بیشتر انسان ها به هیچ وجه چیز بهتری نیست، افزایش صنایع آلوده کننده، مصرف بیش از حد نیاز، اصلاً بهتر نیست.
اما وقتی بتونیم درک کنیم که برای شاد بودن به اندازه ی کافی داریم، اون وقته که لیاقت خوشبختی رو پیدا می کنیم. مثلاً در دنیای امروز و با توجه به شرایط کنونی، لازمه که حتماً یه خونه داشته باشیم وگرنه مدام باید از ناامنی و نگرانی برای فردا رنج ببریم. خب این از طبعات منفی یک سیستم ناکارآمد اقتصادی و اجتماعیه و لازمه که حتماً اصلاح بشه و تبعیض ها از بین بره. ولی از طرف دیگه، عمری که ما صرف جمع کردن پول برای رسیدن به خواسته هامون می کنیم، باید به اندازه ای باشه که وقت کافی برای لذت بردن از زندگی هم باقی بمونه. مثلاً اگه چهل سال از عمرمون فقط برای خرید یه خونه صرف بشه، حقیقتاً دیگه ارزشی نداره. صد البته میزان درآمد ما بستگی به نوع شغل هم داره، ولی در هر صورت میشه در یک خونه ی ساده هم خوشبخت بود البته فقط تا زمانی که بچه نداشته باشیم! چون در جامعه ی امروز و با توجه به جمعیت و بحران های زیاد، تأمین حداقل ها برای فرزندان مشکل تر از گذشته شده و این خیلی مهمّه چون به هر حال هر آدمی و هر موجود زنده ای بچه ی خودش رو دوست داره و براش بهترین ها رو میخواد. بنابر این تا زمانی که خودمون خوشبخت نباشیم، محاله بتونیم برای فرزندمون یا هر کس دیگه ای خوشبختی به ارمغان بیاریم...
در کار و زندگی هم باید تعادل به وجود آورد، اما به هر حال در واقعیت امر خیلی از اوقات امکان پذیر نیست و خود من هم در زمان هایی خیلی بیش از حد کار کردم و دیگه وقتی واسه ورزش و درک حقیقی زندگی نمونده، ولی بالأخره این طور شرایط فشرده ی کاری هم باید موقتی باشه چون به هر حال زندگی مهم تره از کار.
در مورد اهمیّت کار، من فکر می کنم این شعر معروف محمد تقی بهار توضیح مختصر و گویایی هست:

برو کار می‌کن، مگو چیست کار / که سرمایه‌ی جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت / به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست / که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست / پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید / همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ / بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج / به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود / هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم / ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان / چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
این شعر البته به شرطی مصداق درست داره که خود کار در نهایت باعث رنج نشه! به همین خاطر فقط باید به دنبال کاری رفت که بهش علاقه داریم و یا اگه موقتاً یه کاری رو دنبال می کنیم که بهش علاقه ی چندانی نداریم، به هر حال با توجه به گذرا بودنش باید سعی کنیم ازش لذّت ببریم و نیمه ی پر لیوان رو هم ببینیم. اما اگه دیدیم کاری داره بیش از حد آزارمون میده و ما رو از لذّت هر لحظه ی زندگی محروم می کنه، اون وقت باید گفت:
نرو، کار نکن! مگر چیست کار؟! / آیا مهم تر از زندگیست کار؟!
البته ببخشید که طبع شعر من دیگه از این بیشتر نبود!
ولی هنر ایجاد تعادل در زندگی رو اگه یاد بگیریم، واقعاً به نفعمونه. هم چنین خودشناسی می تونه خیلی به ما کمک کنه که باد بگیریم چه طور زندگی کنیم، و در آخر، چه طور زندگی کردن و چه طور لذّت بردن از هر لحظه، چه در کار و چه در استراحت، بزرگترین هنره و از همه چیز مهم تره...
باشد که رستگار شویم!

هیچ نظری موجود نیست: