۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

سفرنامه ی قشم_ نوروز 92

ضمن تبریک مجدد سال نو به همه ی دوستان، گفتم یه خاطره نویسی از سفر امسالمون به جنوب ایران داشته باشم، به امید اینکه از این به بعد فقط خاطره های خوب بنویسم...

اول فروردین، ما به همراه یه خانواده از فامیل ها و دوستشون، به سمت جنوب ایران و به مقصد قشم حرکت کردیم...
سه ماشین بودیم، هر خانواده یک ماشین (البته با سپاس از عموی باحالمون که گفت امسال جایی نمیره و پرایدش رو داد به ما که بتونیم یه سفر خوبی داشته باشیم چون پراید خودمون رو دو سال پیش فروختیم و اگه اون موقع می دونستیم که قراره در دو سال آینده حکم پرادو رو داشته باشه، هرگز این کار رو نمی کردیم! ). 
این اولین مسافرت طولانی من بود که در طول اون، کاملاً میوه خوار بودم، یعنی در این 8 روز سفر، فقط یه بار کاهو خوردم و به جز اون، در هر وعده فقط میوه می خوردم و غذاهای من فقط سیب، پرتقال، خرما و گهگاهی هم گردو بود. واقعاً هم خیلی عالی بود و من خیلی راحت بودم. ولی بقیه که خام گیاهخوار نبودن، این بود که روزی حداقل 4 ساعت برای پخت و پز تلف میشد. پدر و مادرم هم نصفه نیمه رعایت می کردن هر چند گوشت و لبنیات نمی خوردن، ولی برنجی که فامیلمون درست می کرد، بسیار چرب و اذیت کننده بود. در این سفر، همراهانمون غذاهایی می خوردن که خیلی وحشتناک بود و البته ناگفته نماند که به عوارض جانبی هم (مثل خستگی، بیش از حد عرق کردن، تهوع و استفراغ) دچار شدن. کوکو درست می کردن بسیار نازک و فوق العاده چرب که یک طرفش هم کامل سیاه شده بود، و یا سوسیس که این غذاها به مراتب از گوشت خوک خطرناک تر بودن و من نمی دونم چه طور آدم دلش میاد همچین چیزایی رو بخوره! اما بازم دم این عزیزان گرم که میوه خوار بودن من رو درک می کردن و خلی راحت بودیم، یعنی یه جورایی هر کس هر چیز دلش خواست خورد و هیچ اجباری برای هیچ کس در کار نبود، و من از این بابت واقعاً لذت بردم و دیدم که آزاد بودن در انتخاب و در عین حال، تداوم رابطه ی دوستی با وجود همه ی اختلاف نظرها، واقعاً چقدر زیباست!
من قبلاً در سفرهای کوتاه خام گیاهخوار مطلق بودم، اما این اولین بار بود که در یه سفر طولانی کاملاً میوه خوار بودم و از اونجایی که در طول این 8 روز فقط یه بار فرصت مسواک زدن جور شد، لذا خیلی عالی بود و فقط یه نخ دندون کافی بود چون میوه ها بر عکس نون و سایر غذاهای ناسالم، نه تنها دندون ها رو خراب نمی کنن بلکه به سالم موندن اونها کمک می کنن. دو سال قبل بازم رفته بودیم قشم منتها اون موقع هنوز گیاهخوار نبودم و بنابر این، همراه دیگران، همش غذاهای ناسالم مثل سوسیس و کالباس خوردیم و خیلی کم میوه می خوردیم و هرچند خوش گذشت، ولی این بار یه لطف دیگه ای داشت برام...
راه سفر خیلی طولانی بود ولی مناظر زیبای جاده ها، از نخلستان ها در استان های جنوبی گرفته تا منظره ی کویری که در نوع خودش زیباست، خستگی رو از تن رفع می کرد. در مورد درخت خرما که این بار از نردیک می دیدمشون، اطلاعات جدیدی پیدا کردم و دیدم این درخت که من هر روز یک وعده از میوه ی اون می خورم، چقدر جالب تر از چیزیه که من فکر می کردم. واقعاً درخت زیبا و دوست داشتنی ای هست خرما، از این به بعد قدرش رو بیشتر می دونم و با علاقه ی بیشتری خرما می خورم! 
اگرچه در سفرهای تفریحی، قرار بر اینه که خوش بگذره و همینطور هم هست، اما سختی هایی هم وجود داره که بعضاً دست خود آدم نیست. برای ما سخت ترین قسمت سفر، همون قشم بود! این جزیره ی زیبا که از نظر مساحت، دو برابر بحرین و یا سنگاپور هست واقعاً پتانسیل خوبی برای پیشرفت داره که حتی از دوبی هم بهتر بشه ولی متأسفانه مسئولین بی کفایتی داره و واسه همین رشد چندانی نداشته و اگه منطقه آزاد نمی بود و اجناسش ارزون تر از داخل ایران نبود، همین یه ذره پیشرفت رو هم نداشت. البته امسال با توجه به افزایش قیمت دلار، قیمت اجناس در قشم هم خیلی گرون شده بود و تفاوت چندانی با شهرهای داخلی ایران نداشت...
دو سال پیش هم که رفته بودیم قشم، خیلی شلوغ بود ولی امسال همون شلوغی چند برابر شده بود اما متأسفانه امکانات در همون حد باقی مونده بود و خیلی از مسافرها، تو خیابون چادر زده بودن چون دیگه پارک ها جا نداشت. اگه در نوروز امسال رفته باشید قشم، می دونین که چه اوضاع و احوال افتضاحی داشت و به نظر من بدترین قسمتش، صف های طولانی دستشویی در اول صبح بود که باید حداقل یک ساعت در صف می موندیم چون شهردار بی مغزش اومده بود تو پارک ها مثلاً توالت عمومی ساخته بود که فقط سه کابین مردانه و سه کابین زنانه داشت در حالی که یه میلیون مسافر تو پارک ریخته بود! به خصوص درگهان که فوق العاده کثیف و بی نظم بود...
مراکز خرید خوب و مجهزی داشتن ولی به مردم و مسافرینی که مشتری های این مراکز هستن، هیچ اهمیّتی داده نشده بود و واقعاً ناعادلانه و بد بود. بدترین قسمت سفر به قشم هم همون صف طولانی ماشین ها موقع ورود به قشم و خروج از اون بود که مسافرها مجبور بودن ساعت ها صبر کنن اونم فقط برای عبور از یه فاصله ی دریایی 2 کیلومتری، و این همه عوارض هم که می گیرن، هیچ امکاناتی هم نبود. لنج های قدیمی و کند همه چیز رو خراب می کرد، در حالی که اگه فقط یه پل ساخته بودن برای عبور از این فاصله که از 2 کییلومتر هم کمتره، مشکل معطلی و ترافیک رفع شده بود و آقایون همچنان می تونستن به گرفتن عوارض و پر کردن جیب هاشون ادامه بدن!
از این طرف که رفتیم، 5 ساعت معطل شدیم و از برگشت که بسیار بدتر بود و کلی هم جنگ و دعوای بیخودی رخ داد و پلیس هم با اینکه مردم صدها بار بهش زنگ ردن هیچ عکس العملی نشون نداد، 8 ساعت معطل شدیم تا بالأخره در ساعت 4.5 صبح تونستیم سوار لنج بشیم. شب قبلش هم به دلیل بادهای نه چندان شدید، اسکله ی لافت رو بسته بودن و خیلی از مسافرها مثل ما که می خواستن همون شب برن، مجبور شدن یه روز دیگه هم در قشم بمونن و با اوضاع نامطلوبش بسازن.
هر چند قیمت ها هم خیلی رفته بود بالا و خرید از قشم هم به دردسرهاش نمی ارزید، اما ما که بالأخره رفته بودیم و یه خریدی هم داشتیم. اما به جز قشم، در بقیه ی مسیرها، اوضاع بهتر بود و من شخصاً از این مسافرت خیلی لذت بردم. دیشب هم ساعت 2 به سلامت رسیدیم خونه و خیلی خوشحال و سپاسگرازم که این سفر هم با همه ی سختی هاش، به خوبی و خوشی به پایان رسید. خاطرات خوب هم زیاده، ولی من که این بار میوه خوار بودم، زیبایی طبیعت و جاده در نظرم دو چندان شده بود، چیزی که در سفرهای قبلی به این خوبی و وضوح برام قابل درک نبود...
به هر حال یه چند روزی از مشغله های عادی و روزمرگی رها بودیم این خودش واقعاً یه نعمته.
حالا نمی دونم سایر مناطق آزاد ایران مثل چابهار و یا منطقه ی آزاد ارس هم همینقدر شلوغ و خالی از امکاناته یا اینکه اوضاع بهتری دارن. به هر حال اگه تجربه ی سفر داشتین، بهتره که در وبلاگ ها در موردش بنویسین تا هم یه خاطره نویسی باشه و هم راهنمایی برای دیگران که سنجیده تر عمل کنن...
موقع بازگشت به خونه بود که مادرک یهو خورد زمین و کمی دستش زخمی شد. حسابی خسته بودیم و حالمون گرفته شد ولی بازم شکرگذاریم که آسیب چندانی وارد نشد و به خیر گذشت...

امیدوارم بقیه ی امسال هم همش شادی و خوشی باشه و هر روز با خبرهای خوب بمباران بشیم! 



نظرات در اون یکی وبلاگم:
همیشه به سیر و سیاحت باشی و خوش، جای ما هم خالی پس 
اما بیشتر شبیه یه نقد بود تا سفرنامه:دی


مرسی از نظرت مجتبی جان. ایشالا که شما هم روزی جهانگرد بشی 
در سفرنامه های بعدی از خاطرات شخصی خودم بیشتر میگم. راستش رو بخوای، در این سفر اگرچه همه ی ما سه خانواده با هم بودیم، اما من خودم تو یه عالم دیگه بودم که برای بقیه ی همراهان قابل درک نبود و اونا فقط به دو چیز فکر می کردن: 1. خرید و 2. شکم!
اما من سعی می کردم بتونم طبیعت و لحظه ی حال رو درک کنم که خوشبختانه به این امر مهم هم نائل شدیم 

هیچ نظری موجود نیست: