۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

از "قناعت" تا "غنا"!

میگن قناعت ثروتی پایان ناپذیره، چیزی که در وهله ی اول باور کردنش آسون نیست!
بعضی ها هم به اشتباه قناعت و قانع بودن رو فقر، تنبلی و بی عاری معنی کردن که یعنی هر چی بود به همون راضی باش و سعی نکن تغییرش بدی! چیزی که از شرافت و انسانیّت کاملاً به دوره...
انسان حق داره به اختیار خودش هر جور که خواست زندگی کنه، هر کاری رو که دوست داره انجام بده و هر چیزی رو که دوست داره به دست بیاره. این کاملاً طبیعیه و خیلی هم چیز خوبیه، منتها وابستگی بیش از حدّه که مشکل زاست. یکی از نشانه های وابستگی شدید، اینه که در صورت نداشتن یه چیز خاص، غمگین بشیم و نتونیم از لحظه ی حال لذّت ببریم. همین عدم درک لحظه ی حال، باعث میشه جلوی شادی خودمون رو بگیریم که در نتیجه بر تمام جنبه ها تأثیر منفی میذاره و از خوشبختی در آینده هم جلوگیری می کنه!
قناعت باعث میشه که اهمیّت زندگی در لحظه ی حال رو درک کنیم، واگرچه هم چنان برای بهبودش تلاش می کنیم، ولی به هر حال از لحظه ی حال هم بهره مند میشیم و اگرچه همه ی شرایط مناسب نباشه، ولی به هر حال از هر چی الآن داریم برای رسیدن به خوشبختی استفاده می کنیم حتی اگه شده سرعت این حرکت ما لاک پشتی باشه! به هر حال بهتر از درجازدن و یا عقب گرده.
وقتی به چیزی داریم قانع باشیم، دیگه حرص نمی زنیم و خودمون رو زجر نمی دیم، بلکه به اندازه ی کافی و با حفظ تعادل در همه ی جنبه های زندگی تلاش می کنیم تا به ثروتمندی و غنای مادی و معنوی برسیم و وقتی هم رسیدیم، پشیمون نباشیم از اینکه چرا در گذشته قدر زندگی رو ندونستیم و همش خودمون رو زجر دادیم. طبیعتاً همه میخوان به راحتی به چیزی که میخوان برسن نه اینکه براش کلی رنج بکشن، ولی اکثراً فراموش می کنن که بزرگترین رنج، حرص زدنه و بزرگترین رنج، اینه که از لحظه ی حال لذّت نبری!
وقتی آدم قانع باشه، ترس از بدتر شدن رو هم می ذاره کنار، چون می دونه نگرانی واسه آینده چیزی رو حل نمی کنه بلکه فقط باید امید داشت و تلاش کرد. پس می بینیم علاوه بر شباهت لفظی بین "قناعت" و "غنا"، واقعاً رابطه ی مستقیمی بین این دو مفهوم وجود داره!
ای کاش هر جا صحبت از قناعت میشه، گفته بشه که هدف اصلی "غنا" هست و البته غنا و ثروتمندی خیلی فراتر از مادیات و پر کردن شکمه! من خودم قبلاً چون کسی این مسائل رو برام روشن نکرده بود، هیچ کدوم رو نفهمیدم، ولی الآن خیلی خوشحال و شکرگزارم که بالأخره به درک درستی از این دو مفهوم رسیدم و امیدوارم به شما خواننده ی عزیز هم کمک کرده باشم که به درک صحیح تر برسین و باعث صرفه جویی در زمان شما برای درک زندگی شده باشم!

سال سوم راهنمایی که بودیم، یه شعری داشتیم از شیخ بهایی که از بس زیبا بود، من حفظش کردم ولی معناش رو تازگی ها تجربه کردم و الآن دارم می فهممش:

گر نبود خنگ مطلّا لگام / زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب / با دو کف دست توان خورد آب
ور نبود جامه ی اطلس تو را / دلق کهن ساتر تن بس تو را
جمله که بینی همه دارد عوض / وز عوضش گشته میسّر غرض
آنچه ندارد عوض ای هوشیار / عمر عزیز است غنیمت شمار


باشد که رستگار شویم!




معین جان کاملاً با شما موافقم و دوست دارم صحبت های خوب شما رو با صحبت هایی از بزرگان کامل کنم. حافظ در تک بیت هایی بسیار زیبا به مفهوم قناعت اشاره می کنه و می گه:

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع // بسی پادشاهی کنم در گدایی

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار // کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل // کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

من خاکی که از این در نتوان برخواست // از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند؟

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود // ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است

طریق کام بخشی چیست؟ ترک کام خود کردن // کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

همایی چون تو عالیقدر و حرص استخوان تا کی؟ // دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است // خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی


مولوی در اون شعر معروفش در ابتدای مثنوی معنوی می گه:

بند بگسل باش آزاد ای پسر // چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزه ای // چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای
کاسه چشم حریصان پر نشد // تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد
خیام در یکی از رباعیاتش می گه:

در دهر هر آن که نیم نانی دارد // وز بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی // گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

سعدی هم در حکایت زیبایی می گه:

گر جور شکم نيستی هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی . حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند . اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس. 
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب // شبی ز معده سنگی شبی ز دلتنگی

یادآوری کنم که سعدی اصلاً باب سوّم کتاب گلستانش رو در باب "فضیلت قناعت" نوشته و کلی حکایت های زیبا و آموزنده در این مورد داره.

البته قناعت فقط در مبحث خوردن خلاصه نمی شه و خیلی خوبه که انسان در تمام جنبه های جسمی، ذهنی و روانی زندگیش مفهوم قناعت رو رعایت کنه؛ اما واقعاً حیفم میاد حالا که بحث قناعت شد این جملات بسیار زیبا و حکیمانه آقای آوانسیان رو در مورد قناعت در خوردن از کتاب "خامخواری" شون ننویسم:

"انسان بهترين، لذيذترين و ارزنده ترين خوردني هاي طبيعي مانند ميوه جات ، سبزي جات ،غلات و ميوه جات خشك نظير گردو، بادام، فندق، پسته و غيره را از دست حيوانات ربوده و براي خود نگه داشته است، با وجود اين خيال مي كند كه با اين همه خوردني ها احتياجات بدن خود را نمي تواند تأمین کند و در صدد بر می آید برای خود غذاهای «پخته» و ویتامین های مصنوعی تهیه کند. مثل این که خداوند براي تمام مخلوق خود غذا آفريده و وقتي نوبت به انسان رسيده عاجز مانده و حال مردم مي خواهند نواقص كار خدا را بر طرف كنند.

حقیقت امر این است که مردمان «متمدن» عقل خود را گم کرده اند و خِرَد پروردگار را نادیده می گیرند. غذايي را كه او با اشعه ي خورشيد پخته و با سلول هاي زنده بدان ها عرضه داشته است با آتش مي كُشند و محو مي كنند، به خيال اين كه غذاي ناقص را به غذاي كامل تبديل مي كنند . ولي بايد دانست كه كليه ي پختني هاي دنيا اعم از نان، جوجه كباب، چلوكباب، باقلاپلو و مانند اين ها با همه ي ويتامين ها و مواد معدنيِ مصنوعي، روي هم رفته ارزش يك گندم زنده يا يك برگ سبز را ندارند، چون آن ها قادر نيستند يك موجود زنده را تغذيه كنند و زنده نگه دارند و مردم ادامه ي حيات خود را مديون آن اندك مواد غذایی هستند که در موقع «پختن» از اثرات آتش جان سالم به در می برند و یا آن مقدار اندک میوه یا سبزی كه ندانسته گاه به گاه مانند يك خوردني لوكس و غير ضروري مصرف می نمایند."


البته شعر "گر نبود خنگ مطلا لگام..." شیخ بهایی هم که شما بهش اشاره کردید خیلی زیباست و من از همون دوران مدرسه این شعر رو هنوز که هنوزه حفظم. البته شعر کاملش چند تا بیت دیگه هم داره:

گر نبود خنگ مطلّا لگام // زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زرّ ناب // با دو کف دست توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این // هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامه ی اطلس تو را // دلق کهن ساتر تن بس تو را
شانه عاج ار نبود بهر ریش // شانه توان کرد به انگشت خویش
گوش تواند که همه عمر وی // نشنود آواز دف و چنگ و نی
ور نبود دلبر همخوابه پیش // دست توان کرد در آغوش خویش
جمله که بینی همه دارد عوض // وز عوضش گشته میسّر غرض
آنچه ندارد عوض ای هوشیار / عمر عزیز است غنیمت شمار

هیچ نظری موجود نیست: