این که هر کس خودش رو بیشتر از بقیه دوست داشته باشه، یه امر طبیعیه و به خودی خود، بد یا خوب نیست، بلکه بستگی داره به این که چه طور از این حس طبیعی استفاده کنیم. به عبارتی اگه از این حس خود دوستی در جهت رشد خودمون استفاده کنیم و قدر خودمون رو بدونیم، خیلی هم عالی و پسندیده هست. ولی اگه بخوایم حق دیگران رو هم به خاطر منافع خودمون پایمال کنیم... در اون صورت به نفسانیّت و خود برتر بینی آلوده شدیم که نهایتاً به ضررمون خواهد بود، چرا که سلامت روانی ایجاب می کنه خودمون رو بدون قید و شرط دوست داشته باشیم ولی وقتی این خوددوستی رو به خودخواهی و توهّم برتری از همه ی جهان! وابسته کنیم، دیگه به ارزش های ذاتی و درونی خودمون پی نخواهیم برد...
پس "خود دوستی" یه امر کاملاً طبیعیه و اصلاً مهم ترین شرط برای دوست داشتن دیگران هم اینه که اول خودمون رو دوست داشته باشیم. ولی "خود برتر بینی" چیز جالبی نیست! چون هر موجودی قابلیت های خاص خودش رو داره و در نوع خودش تکه، و اگه زمینه ی مناسب برای رشد همه فراهم بشه، دنیا خیلی زیباتر خواهد شد و اون موقع خیلی واضح تر می تونیم برابری و برادری رو درک کنیم...
حتی هر اتم کهکشانیه برا خودش، و این کهکشان کوچیک یه بخش خیلی خیلی کوچیک از کائنات بی پایانه. اما آیا این قضیه چیزی از ارزش اتم کم می کنه؟ قطعاً نه! چون هم چنان نظم و زیبایی خودش رو داره. پس هر انسان هم مثل یک اتم در برابر جهان، هم چنان رازها، زیبایی ها و شگفتی های خاص خودش رو داره، و فقط لازمه درک کنه که به جز خودش، موجودات دیگه و جهان های دیگه هم هستن که هر کدوم رازهای خاص خودشون رو دارن، و بنابر این "برتری" یا "بدتری!" قیاس های بی معنا هستن. تنها ملاک برای "برتری" در مقایسه ی انسان ها، خوش رفتاری و بی آزاری انسانه، مابقی انتخاب ها و اهداف، به صورت اختیاری هستن و خود شخص تعیین می کنه چی براش بهتره... و چه چیز از این بهتر؟!
در مسیر آشتی با خودمون و آشتی با بقیه ی جهان، لازمه که "خودسازی" رو شروع کنیم و همیشه برای اصلاح و کمال خودمون در تلاش باشیم و از هر کسی هم تونستیم چیزهای تازه یاد بگیریم و با ادعاهای پوچ، خودمون رو از خوشبختی محروم نکنیم. به قول مولوی:
پس "خود دوستی" یه امر کاملاً طبیعیه و اصلاً مهم ترین شرط برای دوست داشتن دیگران هم اینه که اول خودمون رو دوست داشته باشیم. ولی "خود برتر بینی" چیز جالبی نیست! چون هر موجودی قابلیت های خاص خودش رو داره و در نوع خودش تکه، و اگه زمینه ی مناسب برای رشد همه فراهم بشه، دنیا خیلی زیباتر خواهد شد و اون موقع خیلی واضح تر می تونیم برابری و برادری رو درک کنیم...
حتی هر اتم کهکشانیه برا خودش، و این کهکشان کوچیک یه بخش خیلی خیلی کوچیک از کائنات بی پایانه. اما آیا این قضیه چیزی از ارزش اتم کم می کنه؟ قطعاً نه! چون هم چنان نظم و زیبایی خودش رو داره. پس هر انسان هم مثل یک اتم در برابر جهان، هم چنان رازها، زیبایی ها و شگفتی های خاص خودش رو داره، و فقط لازمه درک کنه که به جز خودش، موجودات دیگه و جهان های دیگه هم هستن که هر کدوم رازهای خاص خودشون رو دارن، و بنابر این "برتری" یا "بدتری!" قیاس های بی معنا هستن. تنها ملاک برای "برتری" در مقایسه ی انسان ها، خوش رفتاری و بی آزاری انسانه، مابقی انتخاب ها و اهداف، به صورت اختیاری هستن و خود شخص تعیین می کنه چی براش بهتره... و چه چیز از این بهتر؟!
در مسیر آشتی با خودمون و آشتی با بقیه ی جهان، لازمه که "خودسازی" رو شروع کنیم و همیشه برای اصلاح و کمال خودمون در تلاش باشیم و از هر کسی هم تونستیم چیزهای تازه یاد بگیریم و با ادعاهای پوچ، خودمون رو از خوشبختی محروم نکنیم. به قول مولوی:
هر که نقص خویش را دید و شناخت // اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال // کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتّر ز پندار کمال // نیست اندر جان تو ای ذو دلال
از دل و از دیدهات بس خون رود // تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدست // وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او // آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند ترا در امتحان // آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فتی // گرچه جو صافی نماید مر ترا
هست پیر راهدان پر فطن // باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد // نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دسته ی خویش را // رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس // تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو // ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر // آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتست // پرتو مرهم بر آنجا تافتست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش // و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال // کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتّر ز پندار کمال // نیست اندر جان تو ای ذو دلال
از دل و از دیدهات بس خون رود // تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدست // وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او // آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند ترا در امتحان // آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فتی // گرچه جو صافی نماید مر ترا
هست پیر راهدان پر فطن // باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد // نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دسته ی خویش را // رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس // تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو // ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر // آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتست // پرتو مرهم بر آنجا تافتست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش // و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
باشد که رستگار شویم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر