۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

من کنارت بودم و نشناختی!

شاعر میگه که:
یک شبی مجنون نمازش را شکست // بی وضو در کوچه لیلی نشست
عشق آن شب مست مست اش کرده بود // فارغ از موج الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خارم کرده ای؟ // بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام از این عشق دلخونم مکن // من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم // این تو و لیلای تو، من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم // در رگت پنهان و پیدایت منم
این همه با جور لیلی ساختی // من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم // صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد // گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت // غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی // دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی // در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود // درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم // صد چو لیلا کشته در راهت کنم

حالا بیایم این قضیه رو بست بدیم و فرض کنیم منظور شاعر از این شعر و لیلا، فقط یه داستان عاشقانه نیست بلکه منظور آرزو ها و امیال انسانه (من دقیقاً نمی دونم شاعر چی گفته، ولی میخوام با بسط موضوع و با تفسیر خودم، درس های مهم زندگی رو یاد بگیرم. پس اگه شما هم دوست دارین، با من همراه بشین!  )

هر انسانی یه سری آرزوها داره و خیلی مهمه که به این آرزوها برسه، ولی بستگی به دو چیز داره: 1.تلاش انسان و 2. شرایط بیرونی
اگه انسان هیچ تلاشی نکنه، که دیگه هیچ جای اعتراضی هم باقی نمی مونه! و هر آدم با انصافی هم این رو قبول داره. اما شرایط بیرونی هم اگرچه به اندازه ی تلاش تأثیرگذار نیستن، ولی بالأخره اهمیّت و تأثیر زیادی دارن و خیلی از محدودیت ها مربوط به همین شرایط هست که خود انسان کنترل کاملی بر روی اونا نداره. به همین خاطر، یه عده خودشون رو می بازن و دلسرد میشن، چرا که خیال می کنن دیگه هیچ راهی نیست...

علّت اصلی این دلسردی ها، اینه که انسان خودش رو با چیزای بیرونی معنا کرده، یعنی اگه این یا اون رو به دست بیاره ارزش داره، و اگه حالا جوری شد که دقیقاً اونطور که می خواست نبود، دیگه ناراحت و غمزده میشه و به پوچی می رسه! معمولاً این دسته از انسان ها هستن که به دنبال شایعاتی مثل پایان دنیا و 2012 و امثالهم هستن، چون بیشتر می ترسن که ناکام از دنیا برن!

هر کس سختی هایی تو زندگیش داشته و داره و برا همه پیش اومده که در تنگنا و شرایط سختی قرار بگیرن، ولی میزان ناراحت شدن هر فرد در یک شرایط یکسان، متفاوته و بستگی به اشتیاق و باورهای خودش داره. به همین خاطر یکی با وجود همه ی سختی ها، هم چنان رشد می کنه و از زندگیش لذت می بره، در حالی که یکی دیگه با شرایط مشابه، دچار خستگی روحی میشه که البته خوشبختانه این خستگی در خیلی از موارد موقتی هست و با تلاش و بهبود زندگی، بهتر میشه...
اینجاست که اهمیّت خودشناسی بر ما روشن میشه. وقتی آدم خود واقعیش رو بشناسه، دیگه مدام تحت تأثیر هر اتفاق جزئی در بیرون، ناراحت و نا امید نمیشه چون انسانی که در راه خودشناسی قدم می ذاره و پیش میره، درک می کنه که دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که ما می بینیم و تفسیر می کنیم...
بنابر این اگه درک کنیم و بپذیریم که زندگی، خدا، روح و ذات خودمون همیشه با ما هستن و ما هم از جنس زندگی و شوق بشیم، دیگه خبری از یأس نخواهد بود و هر کس به اندازه ی تلاشش برای درک این قضیه و تمرین در ارتباط موندن با زندگی و ضمیر برتر، از اون بهره مند میشه. و اینا با هر اسمی که شما روش می ذارین و هر چیزی که بهش معتقدین، همه یاریگر و مفید هستن. بعد از این مرحله، ضوق و آرزو های ما حتی چند برابر میشه، ولی ما دیگه خوشبختی خودمون رو وابسته به چیزی نمی دونیم، و بنابر این همیشه با اشتیاق و امیدوار باقی می مونیم و می دونیم که شوق و امید واسه رسیدن به خواسته هامون بالأخره یا راهی رو به ما نشون میده یا راهی می سازه برامون!

من خودم و هر کس دیگه ای رو که دیدم در لحظات سخت ناامید بشه، معمولاً بعدها به این پی می بره که حتی در اون لحظه ی سخت هم راهی بود که نرفتم و کاری بود که می تونستم انجام بدم ولی به خودم زحمت ندادم حتی در موردش فکر کنم! و همینه که به رنج آدم شدت میده. به قول میکل آنژ:
"افسوس که چقدر هراس داشتم و چقدر غصه خوردم به خاطر لحظات و اتفاقات بدی که هرگز در زندگیم به وجود نیامد!" 
پس وقتی فهمیدیم طرز فکرمون اشتباه بوده، لازمه که خودمون رو پیدا کنیم و تغییر بدیم...
یه جوری باشه که آخرش وجدانمون بهمون نگه: من کنارت بودم و نشناختی!

هیچ نظری موجود نیست: