۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

* تعصب در دانش، جهل از نوعی دیگر!

قبلاً هم نوشته بودم که دانش ما بسیار محدود و نسبی هست و اونقدر ها هم قابل اعتماد نیست، بنابر این عاقلانه ترین کار اینه که علم، تجربه و احساس رو به طور همزمان در نظر بگیریم، چون معمولاً صحّت علم با تجربه سنجیده میشه، و البته احساسات آدم هم می تونه تشخیص بده که اون دانش واقعاً براش مفید هست یا نه (البته همه ی اینا هم نسبی هست).
ارسطو در زمان خودش یکی از بزرگترین فلاسفه و دانشمندان بوده، ولی الآن می بینیم که نادرست بودن خیلی از حرف هاش اثبات شده.
اگرچه هر تلاشی در علم در حد خودش قابل تقدیره و هرگز نمیشه ناقص بودن علم کسی رو سرزنش کرد (چون هیچ کس همه چیز رو نمی دونه) ولی تعصب به خرج دادن در علم هم چیز خوبی نیست، به خصوص در مورد مسائلی که هنوز به طور کامل بر ما روشن نیست و ابهامات و تردیدهای زیادی در موردش وجود داره.
در دنیای حقیقی، خیلی از پدیده ها نسبی هستن و نمیشه با منطق سیاه و سفید و یا صفر و یک اونا رو درک کرد، چون این جور چیزا مثل دو دو تا چهار تا نیست که بشه به طور مطلق در موردشون حرف زد. یکی از این پدیده های نسبی، بدن خود ماست! بله، و به همین خاطره که کلی نظریه ی ضد و نقیض راجع به تغذیه و سلامتی داریم، و مثلاً در همین زمینه،با اینکه محققان و افراد باتجربه در زمینه ی طب و تغذیه ی طبیعی تا اندازه ای به قوانین طبیعت پی بردن که در عمل هم واقعاً نتیجه ی مثبت میده، اما هم چنان خیلی از مسائل در شک و ابهام قرار دارن. واسه همین هم طیف مختلفی از عقاید رو داریم، از جمله خام گیاهخواری بر پایه ی میوه جات، میوه خواری مطلق، و حتی بعضی ها معتقدن به هواخواری یا نورخواری!
اینجاست که هر کس با توجه به شرایط، علایق و احساس خودش، باید مناسب ترین راه رو انتخاب کنه و از تعصب دوری کنه.
همین دو شب پیش بود که در برنامه ی "فراتر از انسان" چیزایی دیدیم که علم ما رو به کلی می بره زیر سؤال! مثلاً نشون می داد یه کونگفو کار سبک شائولین در مالزی، با تمرکزی که داشت، با دریل به شکم و گردن و سر خودش فشار می آورد و فقط یه زخم کوچیک بر می داشت! و یا از اون جالب تر، مردی که با دست هاش دو تا هواپیمای کوچیک 11 تنی رو گرفته بود و نمی ذاشت که از زمین بلند شن، وقتی بردنش توی آزمایشگاه تا میزان قدرتش رو آزمایش کنن، چیز خارق العاده ای پیدا نکردن، اما در واقعیت و در زمان چالش اصلی، اون مرد با تمرکز می تونست کاری رو انجام بده که برای همه حیرت آوره، و اینجاست که مسئله ی تمرکز نیروی فکری پررنگ تر میشه. البته این قضایا با دانش فعلی ما تناقض داره، و چه بسا در آینده علم بتونه اون رو توضیح بده و به یه مسئله ی پیش و پا افتاده تبدیل بشه.

در هر صورت، دانش ما همیشه قطره ای از دریا بوده و خواهد بود، و به قول ابوشکور بلخی:
نه هرچه آید اندر دل ما گمان// بر آنگونه گردش کند آسمان
و همین شاعره که میگه:
تا بدانجا رسید دانش من// که بدانم همی که نادانم
پس تعصب در دانش، خودش نوعی جهله و دانشمندی که به دانش خودش مغرور باشه و به خاطر این غرور کاذب بخواد حقیقت رو تحریف کنه، جاهلی بیش نیست.
هم چنین اگه به فرض کسی بتونه به دانش کامل هم برسه، لازمش اینه که قبلش به تواضع و تکامل عقلی کامل رسیده باشه، و واسه همین دانشمندان واقعی ضمن داشتن دیدگاهی باز، اخلاق خوبی هم دارن و همیشه منطقی و واقع بین هستن، چون می دونن مزیت دانش، شادی بیشتر و بهبود زندگیه، نه فخر فروشی. 
به قول ابوشکور بلخی:
بیاموز هرچند بتوانیا// مگر خویشتن شاد گردانیا
و هم چنین میگه:
ترا اگر چه دانش به گردون رسد// ز دانای دیگر شنودن سزد
چه گفتند در داستان دراز// نباشد کس از رهنمون بی‌نیاز

خرد چون ندانی بیاموزدت// چو پژمرده گردی برافروزدت
خردمند باید که تدبیر خویش// کند با دل خویش صدبار بیش


خلاصه منطق نسبی یا فازی بسیار واقع بین تره از منطق سیاه یا سفید. می دونیم که پیشرفت کامپیوتر ها به دلیل منطق فازی بود، وگرنه احتمالاً ما هنوز هم با ابر رایانه های ناتوان تر از چرتکه سر و کار داشتیم!
در پیشرفت دانش خود ما هم، تعصب همون منطق محدود سیاه و سفیده. پس ما هم لازمه منطقمون رو به روز کنیم، شاید مثل علم کلی ما هم بتونه مثل کامپیوتر ها یه جهش خیلی سریع و عظیم داشته باشه، کی می دونه؟!

پی نوشت:
توصیه می کنم در مورد شاعری که از بیت هاش در این مطلب استفاده کردم، در ویکی پدیا بخونین:
http://fa.wikiquote.org/wiki/ابوشکور_بلخی
این شاعر خودش خیلی معروف و شناخته شده نیست، ولی شعرهاش معروفن! اینم یه نمونه از نسبی بودن دانش ما 




هرگز دل من ز علم محروم نشد // کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتاد و دو سال جهد کردم شب و روز // معلومم شد که هیچ معلوم نشد

می گن سقراط ادعا می کرده داناترین انسان روی کره زمینه. وقتی ازش می پرسن چه دلیلی برای این حرفت داری؟ می گه: "آخه من می دونم که چیزی نمی دونم، امّا بقیه نمی دونن که چیزی نمی دونن و همین که من از ندونستن خودم باخبرم یه برتری نسبت به دیگرانه!"

متأسفانه خیلی از ما تو جهل مرکّب گیر افتادیم و با چند تا کتاب خوندن، یه مدرک دانشگاهی گرفتن و افتخار به این که بهمون مهندس و دکتر بگن خودمون رو گم کردیم و فکر می کنم خیلی می دونیم.

یه داستان جالب دیگه هم هست که دقیقاً یادم نیست مربوط به کدوم شخصیته ولی فکر می کنم مربوط به وزیر یه پادشاه بوده:

"می گن یه روز پیرزنی از وزیر مشهوری سؤالی می پرسه و وزیر در جوابش می گه نمی دونم. پیرزن با ناراحتی می گه: این همه داری پول می گیری و مملکت رو دادن دستت، اون وقت جواب یه سؤال ساده ی من رو نمی دونی. وزیر بسیار حکیمانه پاسخ می ده: من چیزی که می گیرم به خاطر دانسته هامه؛ اگه به خاطر نادانسته هام می خواستم پول بگیرم ثروت تمام عالم هم برام کم بود!"

واقعاً در تاریخ علم می بینیم که اکثراً همینطور بوده و دانشمندان بزرگ هر چه دانش بیشتری داشتند و کارهای بزرگتری انجام می دادن به همون نسبت تواضع و فروتنی شون هم بیشتر بوده، مثل درخت سیبی که به خاطر بار زیاد شاخه هاش همواره سر به زیرن. مثلاً نگاه کنید نیوتن که بدون شک یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین شخصیت های تاریخ علم بوده چطور متواضعانه می گه: 

"من نمی دانم که جهان به من به چه دیدی می نگرد؟ امّا من خود را مانند کودکی می بینم که در کنار ساحل سرگرم بازی است و گاه و بی گاه با یافتن سنگ ریزه ای صاف تر و صدفی زیباتر، خوشحال می شوم؛ حال آن که اقیانوس بزرگ حقیقت همچنان کشف نشده پیش رویم گسترده است."

هیچ نظری موجود نیست: