انسانیّت که زیر مجموعه ی روح انسان هست، یکی از مهم ترین دارایی های هر انسانه که متأسفانه خیلی ها با فراموش کردنش، از نظر روحی فوق العاده فقیر باقی موندن!
تاریخی که ما تا حالا از بشر کشف کردیم، چندان آش دهن سوزی نیست! مگر اینکه قبل از این چند هزار سال هم تمدن هایی بوده باشن حتی پیشرفته تر که ما در مورد همین صد سال پیش هم اطلاعات چندان زیادی نداریم چه برسه به صد هزار سال پیش!
خیلی ها معتقدن که انسان ها در زمان های بسیار قدیم، اینطور نبوده که شکارچی و لاشه خوار و وحشی باشن، بلکه مقام بسیار بالایی داشتن که به مرور زمان با فراموش کردن ارزش های معنوی و فسادهای مختلف اخلاقی، یک سیر نزولی رو طی کردن تا به عصر و دوره ی وحشی گری رسیدن. شاید به همین خاطره که حافظ میگه:
(البته باید از افسانه سرایی و ترویج خرافات دوری کنیم و اصل قضیه رو در نظر بگیریم. چه بسا ما امروز از بعضی جهات پیشرفته تر و یا حتی با اخلاق تر از انسان یک میلیون سال پیش باشیم، اما از بعضی جهات هم گند زدیم! و لازمه که به فکر اصلاح باشیم...)
بنابر این میشه گفت الآن یه جورایی بشر داره اوج می گیره به شرطی که دوباره مثل اون موقع به فساد دچار نشه. چنین عقایدی با توجه به شواهد کاملاً منطقی به نظر می رسن، به طور مثال دستگاه گوارش و روحیات ذاتی انسان کاملاً تأیید می کنن که انسان در اصل میوه خواره و بنابر این در اوایل خلقتش اصلاً نمی دونسته شکار و کشتار یعنی چی! و چه بسا با اون روحیه ی آرام، تمدنی خیلی پیشرفته هم داشته که الآن دیگه اثری ازش نیست چون بشر همچین به انحراف کشونده شد که همه ی دستاوردهای خودش و اجدادش رو بر باد داد!
به نظر من همچین عقیده ای می تونه درست باشه و می بینیم که پیروان اینطور عقاید روز به روز دارن بیشتر میشن...
اما به هر صورت، چه اینکه قبلاً انسان روزی متمدن تر و با اخلاق تر از امروز بوده باشه و چه نبوده باشه، به هر حال الآن احساس و عقل ما حکم می کنه که از این به بعد متمدن تر، با فرهنگ تر و با اخلاق تر بشیم از گذشته. در عمل هم می بینیم که هر چی بیشتر به معنویات و خواسته های پاک درونی خودمون بها بدیم، خوشخت تر خواهیم شد و لذت بیشتری از زندگی خواهیم برد...
بنابر این بازم نشانه ای محکم و جدی پیدا م کنیم بر لزوم خودشناسی.
به قول سعدی:
تاریخی که ما تا حالا از بشر کشف کردیم، چندان آش دهن سوزی نیست! مگر اینکه قبل از این چند هزار سال هم تمدن هایی بوده باشن حتی پیشرفته تر که ما در مورد همین صد سال پیش هم اطلاعات چندان زیادی نداریم چه برسه به صد هزار سال پیش!
خیلی ها معتقدن که انسان ها در زمان های بسیار قدیم، اینطور نبوده که شکارچی و لاشه خوار و وحشی باشن، بلکه مقام بسیار بالایی داشتن که به مرور زمان با فراموش کردن ارزش های معنوی و فسادهای مختلف اخلاقی، یک سیر نزولی رو طی کردن تا به عصر و دوره ی وحشی گری رسیدن. شاید به همین خاطره که حافظ میگه:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب آبادم
(البته باید از افسانه سرایی و ترویج خرافات دوری کنیم و اصل قضیه رو در نظر بگیریم. چه بسا ما امروز از بعضی جهات پیشرفته تر و یا حتی با اخلاق تر از انسان یک میلیون سال پیش باشیم، اما از بعضی جهات هم گند زدیم! و لازمه که به فکر اصلاح باشیم...)
بنابر این میشه گفت الآن یه جورایی بشر داره اوج می گیره به شرطی که دوباره مثل اون موقع به فساد دچار نشه. چنین عقایدی با توجه به شواهد کاملاً منطقی به نظر می رسن، به طور مثال دستگاه گوارش و روحیات ذاتی انسان کاملاً تأیید می کنن که انسان در اصل میوه خواره و بنابر این در اوایل خلقتش اصلاً نمی دونسته شکار و کشتار یعنی چی! و چه بسا با اون روحیه ی آرام، تمدنی خیلی پیشرفته هم داشته که الآن دیگه اثری ازش نیست چون بشر همچین به انحراف کشونده شد که همه ی دستاوردهای خودش و اجدادش رو بر باد داد!
به نظر من همچین عقیده ای می تونه درست باشه و می بینیم که پیروان اینطور عقاید روز به روز دارن بیشتر میشن...
اما به هر صورت، چه اینکه قبلاً انسان روزی متمدن تر و با اخلاق تر از امروز بوده باشه و چه نبوده باشه، به هر حال الآن احساس و عقل ما حکم می کنه که از این به بعد متمدن تر، با فرهنگ تر و با اخلاق تر بشیم از گذشته. در عمل هم می بینیم که هر چی بیشتر به معنویات و خواسته های پاک درونی خودمون بها بدیم، خوشخت تر خواهیم شد و لذت بیشتری از زندگی خواهیم برد...
بنابر این بازم نشانه ای محکم و جدی پیدا م کنیم بر لزوم خودشناسی.
به قول سعدی:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی / چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت / حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد / که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی / که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد / همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند / بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت / به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم / هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی / چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت / حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد / که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی / که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد / همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند / بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت / به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم / هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر