جهان دائماً در حال تغییره، و کمال هم در همین تغییره که امکان شکوفایی داره، وگرنه اگه همه چیز قرار باشه ساکن و یکنواخت باقی بمونه، میشه مثل یک مرداب، و ممکنه زیبا هم باشه، ولی به اندازه ی رود یا دریا جذاب نیست.
روزمرگی هم مثل مرداب می مونه، به خصوص اگه این روزمرگی شامل استرس، فشار روانی و ناراحتی هم باشه، اون وقت دیگه میشه پوچ تر از پوچ! اینه که زیاد نباید درگیر چیزی شد، بلکه باید آزاد و رها، به دنبال شادی رفت، به طوری که برای شاد بودن نیازی به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشیم. اینجاست که کشفیات جدید، خلاقیت ها و هر چیز تازه ای شکل می گیره.
این شعر مولوی، روح تازه ای میده به این موضوع، و دید ما رو باز می کنه:
باشد که رستگار شویم!
روزمرگی هم مثل مرداب می مونه، به خصوص اگه این روزمرگی شامل استرس، فشار روانی و ناراحتی هم باشه، اون وقت دیگه میشه پوچ تر از پوچ! اینه که زیاد نباید درگیر چیزی شد، بلکه باید آزاد و رها، به دنبال شادی رفت، به طوری که برای شاد بودن نیازی به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشیم. اینجاست که کشفیات جدید، خلاقیت ها و هر چیز تازه ای شکل می گیره.
این شعر مولوی، روح تازه ای میده به این موضوع، و دید ما رو باز می کنه:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود / وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او که از دم تو تازه نشد / یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقه در زود برد حقه زر / خاصه که درباز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود / خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت / بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا / کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود / آنچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
خاک سیه بر سر او که از دم تو تازه نشد / یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقه در زود برد حقه زر / خاصه که درباز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود / خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت / بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا / کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود / آنچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
باشد که رستگار شویم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر